فصل 65

برای مهرداد مهم نبود کسری برود... چه بسا دلش می خواست زودتر نام کسری برای همیشه از ذهن همگی اشان پاک شود... مامان مهری همه ی چیزهایی را که کسری برای خورشید خریده بود... داخل نایلونی ریخت و به خیریه ی مسجد داد... مامان مهری با خودش گفت: « خدا می دونه تا حالا چند تا دختر گولِ این هدیه هاشو خوردن؟!... خدا از روی زمین برش داره!! »
از آن شب وحشتناکی که بر خورشید گذشت، ده روزی گذشته بود... حالا همه ی همسایه ها و فامیل، حتی سحر و مهتاب و مهران هم فکر می کردند کسری فقط به خاطر این که از جانب خورشید پس زده شده او را به باد کتک گرفته و مفقود شده... دیگر چیزی بیش از این نمی دانستند حسین آقا و مامان مهری از آرامش ناگهانی مهرداد متعجب بودند... حس می کردند چیزهایی هست که آن ها بی خبرند... مهرداد حرفی از ملاقات با کسری به هیچ کس نزده بود...
همه ی کسانی که این ماجرا را می دانستند برای خورشید دلسوزی می کردند... و به مامان مهری می گفتند: « خورشید واقعاً حیف بود که نصیبِ همچین گرگی بشه... کسی که توی نامزدی، دست روی نامزدش بلند کنه دیگه بعدها چی می خواد بشه!! مهری خانم در دل خون می خورد و سکوت می کرد... و مدام خدا را شکر می کرد که کسی اصل ماجرا را نمی داند...
خورشید بعد از 4، 5 روز استراحت... دوباره به مدرسه رفت... اما در رفتار و روحیات او تغییراتی به وجود آمده بود که همه نگرانش بودند ساعت ها به جایی خیره می ماند و حرفی نمی زد انگار هیچ صدایی نمی شنید... وقتی به خود می آمد اشک ها از گوشه ی چشم هایش جاری شده بودند... گویی دیگر به هیچ چیز و هیچ کس دل بسته نبود! انگار تمام وجودش سرشار از خلاً و ناامیدی بود!! ... همه اش احساس بی حالی و درماندگی می کرد... شب ها کابوس حمله ی کسری رهایش نمی کرد، دوباره تمام جملات عاشقانه ای که در طول آن چند ماه از او شنیده بود توی گوشش صدا می کرد... و بعد صدای فریادهایش و صدای گریه ها و التماس های خودش... احاطه اش می کردند... ناگهان در جا می نشست... عرق ریزان و نفس زنان،... انگار حتی در بیداری هم کسری را می دید... حتی از سایه ی خود نیز وحشت داشت...
مهرداد او را پیش روانکاوی که خیلی تعریفش را شنیده بود برد... دکتر روانکاو گفته بود نباید تنها بماند... باید مسافرتی برود... خوش بگذراند... اما با کدام دل خوش؟!
مهرداد می دانست خورشید همه ی غم هایش را به پری می گوید... و می دانست که خورشید ماجرای کسری را برای پری هم نگفته... با خودش فکر می کرد شاید اگر واسه یکی تعریف بکنه... بهتر باشه!!
چندین بار پری را به خانه اشان آورده بود تا با خورشید حرف بزند... درد دل کند شاید خورشید هم به حرف بیاید و چیزی بگوید... تا این که آن روز پری همراه خاله سیمین و علی به خانه ی آن ها آمدند. پری دست خورشید را گرفت و گفت: « بدو بریم زیر زمین کارت دارم. »
خورشید با بی رمقی به دنبالش کشیده شد. پری درِ زیرزمین را پشت سرش بست و گفت: « سحر نمی یاد پیشت؟! »
خورشید چانه بالا انداخت و گفت: « حوصله اشُ ندارم!! »
پری: « طفلی می گه خورشید اصلاً محلم نمی ذاره!! »
تو آخه چرا این طوری شدی دختر... گور بابای کسری... بذار بره گم شه مرتیکه!! چرا غصه ی اونو می خوری!! »
خورشید نگاهش کرد و گفت: « غصه ی اونو نمی خورم... غصه ی حماقت خودمُ می خورم... »
پری: « به هر حال هر چی که بوده تموم شده خورشید... تو هم دیگه سعی کن بهش فکر نکنی... و بعد با خوشحالی خندید و گفت: « حالا اینو گوش کن!! حسام داره میاد... »
با شنیدن نام حسام لرزه ی بدی به جان خورشید افتاد... رنگ از رویش رفت و لرزه اش بیشتر شد... پری دستپاچه شد و تکانش داد...« خورشید خورشید... چته؟! چرا می لرزی؟! »
پری با ترس از زیرزمین بیرون دوید در حالی که بلند بلند می گفت: « خاله مهری... خاله مهری... »
مامان مهری: « چی شده پری؟! »
پری: « خاله... خورشید انگار عصبی شده... یا فشارش افتاده یه لیوان آب قند!! »
مامان مهری به سوی زیرزمین دوید... و پری با عجله لیوان را پر از قند و آب کرد... خاله سیمین هم دوان دوان داخل زیرزمین شد... در چشم به هم زدنی همگی دورش حلقه زدند...
مامان مهری در آغوش گرفته بودش و او گریه می کرد به زور جرعه ای آب قند خورد و دوباره گریه کرد... پری به شدت ترسیده بود... نگاه از خورشید بر نمی داشت... انگار فهمیده بود... باید چیز مهم تری برای این طور عصبی شدن وجود داشته باشد.
مامان مهری: « پاشو بریم بالا... یه کم دراز بکش حالت جا می یاد... بعد با چشم های اشکی سیمین را نگاه کرد و گفت: « می بینی سیمین؟! می بینی اون لعنت شده چه بلایی سرمون آورده؟! یه روز در میون همین بساط رو داریم... دوباره به خورشید نگاه کرد و گفت: « دیگه بهش فکر نکن عزیزم... » خواست که خورشید را با خود بالا ببرد... اما خورشید گفت: « نه مامان. خوبم... بزار با پری بمونم... می خوام باهاش حرف بزنم... حالم خوبه به خدا... »
مامان مهری رو به پری گفت: « پری جون این آب قندُ بهش بده بخوره... و با نگرانی رو به سیمین گفت: پاشو سیمین جون بریم بالا... »
آن ها که رفتند...، پری کنارش نشست و دستش را گرفت...، خورشید نفس از ته دلش کشید و گفت: « پری؟! »
پری: « چیه؟! »
خورشید: « دلم می خواد از این جا برم... » پری در سکوت به او خیره شد و گفت: « اگه فکر می کنی من هنوز قابل اعتمادم... حرف هاتو، توی دلت نگه ندار خورشید... بگو چرا این همه غصه داری؟ نگو که عاشق کسری شدی و حالا رفته!! چون اصلاً باور نمی کنم... اگه راستش رو بگی شاید نتونم کمکت کنم اما حداقل به یکی گفتی!! شاید سبک بشی... چرا وقتی اسم حسامُ آوردم اون طوری شدی؟! مگه از حسام می ترسی؟! »
خورشید که اشک ها آرام آرام روی صورتش لیز می خوردند و پایین می آمدند نگاهش کرد و گفت: «دیگه حسام بی حسام پری!!» 
پری: « آخه چرا؟! »
خورشید: « کسری کاری کرد که دیگه نتونم تو روی حسام نگاه کنم...» و هق هق گریه هایش دل پری را سوزاند... پری شوکه شده بود. ترسیده بود... متنفر شده بود... حالت تهوع داشت... فقط با خودش می گفت: « خورشید چه طور تا حالا تحمل کرده!!؟ حالا راز نگاه های مستاصل حسین آقا و قورت دادن های بغض خاله مهری و سرشکسته و باند پیچی مهرداد و دست های لرزان خورشید را می فهمید!! »
پری: « به اون نمی گی... هیچ وقت نمی گی!! »
خورشید سری تکان داد و گفت: « فکرشُ هم نکن!! »
در ثانی... تو فکر می کنی هنوز هم حسامُ مثل گذشته دوستم دارم؟ من تمام بدبختی های خودمُ مدیون حسامم!! »
پری حیرت زده نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.
خورشید ادامه داد: « توی این ده دوازده روز، فرصت کافی داشتم تا به همه چیز و همه کس خوب فکر کنم... برای همین می خوام امشب با مهرداد حرف بزنم... می خوام راضی اش بکنم که موافقت کنه از این جا برم... »
پری: « یعنی چی؟ کجا بری؟! مهرداد موافقت کنه؟! تو مگه درس و مدرسه نداری؟! واسه چی می خوای خودتُ اسیر کنی!! »
خورشید جدی نگاهش کرد اشک ها را پاک کرد و گفت: « نه می خوام خودمُ آزاد کنم پری!! ... وقتی خوب فکر می کنم می بینم تا به حال واسه خاطر خودم زندگی نکردم... چند ساله؟! چند ساله که به خاطر حسام زندگی کردم؟! چند وقت بود که به خاطر کسری زندگی کردم؟! دیگه بسه پری... می خوام واسه خاطر خودم زندگی کنم... از این همه تحقیر خسته شدم... نتیجه ی اون همه عاشقی چی شد پری؟! نتیجه اش این بدن لرزونه!! به دست هام دقت کردی؟! هر چند که نیاز به دقت نداره!! ... دوازده روزه که بی وقفه می لرزند!! ... از سایه ی خودم هم وحشت می کنم... از هر چی مرده متنفر شدم... گاهی از مهرداد هم متنفر می شم باورت می شه؟! من نیاز دارم جایی به جز این جا باشم... حداقل تا یه مدتی...!! تا یه وقتی که بتونم خودمُ پیدا کنم... می خوام بدونم اصلاً... ( دوباره بغض کرد و گفت) من کی اَم؟! چی اَم؟!... چی از دنیا می خوام؟! تکلیفم با آدما چیه؟! در ثانی از نگاه های مامان مهری و آقاجون و مهرداد خسته شدم نگاهشون پر از غم و ماتمه... یکی اشون نشده درد دلمُ کم بکنه... فقط یا دلسوزی می کنند یا غصه می خورن... پری... دارم دیوونه می شم به خدا... ازت خواهش می کنم بیا دوتایی با مهرداد حرف بزنیم... اجازه بده چند وقت برم خونه ی مهتاب یا مهران، راضی بشه، مامان اینا رو راضی می کنه... از همون جا هم می رم مدرسه... »
پری: « کاش می اومدی خونه ی ما!! »
خورشید: « نه آخه مهتاب دیروز این جا بود خودش هم پیشنهاد کرد برم پیشش چند روزی بمونم... اما من چند روز نمی خوام یه مدت بیشتری می خوام این جا نباشم... »
پری: « الان اسمشُ بیارم دوباره غش نمی کنی؟! »
خورشید لبخندی زد و گفت: « نه بگو!! »
پری: « آخه حسام به خاطر تو فکر می کنم داره برمی گرده... »
خورشید: « دقیقاً واسه همین نمی خوام این جا باشم پری دیگه تحملش رو ندارم... می دونی توی این مدت چقدر از درس ها عقب موندم؟! حالا حتی به خوب بودن حسام و این که در آینده چقدر می تونم روی اون به عنوان همسرم تکیه کنم شک دارم... کسی که از یک تقصیر کوچیک من نتونست بگذره، و باعث شد بلایی بزرگتر سرم بیاد... چطوری می تونه بعدها توی زندگی نسبت به مسایل ریز و درشتی که پیش می یاد نرمش نشون بده یا حتی مقاومت بکنه... به نظر من اون موجود ترسو و ضعیفیه و همینطور کاملاً خودخواه... هیچ حس بخششی توی وجودش نیست... اون منطق خودش رو داره و بس... حالا اگه داره بر می گرده هم واسه خاطر من نیست!! »